تراژدی سرمایه‌گذاری خطرپذیر در ایران: آن‌چه بر سر کارآفرینی فناورانه آمده است.

۱۸ آذر ۱۴۰۴  ·   زمان مطالعه 12 دقیقه


سرمایه‌گذاری خطرپذیر در ایران «خطر» نمی‌کند.

تحریم، تورم، بی‌ثباتی اقتصادی و نرخ ارز و نبود خروجی (Exit) قابل پیش‌بینی، VC ایرانی را تبدیل کرده به صندوق‌های مدیریت ریسک نه صندوق های ریسک پذیر. در چنین محیطی چنین سرمایه‌گذارانی دنبال مشارکت پرریسک نیست بلکه دنبال «ریسک نزدیک به صفر» است.
نتیجه؟ پول‌هایی که قرار بود وارد مراحل اولیه ساختن استارتاپ‌ها شود، تبدیل می‌شوند به دارایی‌های امن مانند طلا، دلار، ملک یا اوراق دولتی. سرمایه‌گذار خطرپذیر در ایران عملاً دارد نقش حافظ ارزش پول را بازی می‌کند، نه شتاب‌دهنده نوآوری.

درک این نکته از این روی مهم است چون صورت‌مسئله را عوض می‌کند: ما کمبود سرمایه نداریم. کمبود شهامت سیستماتیک داریم.

نمایش سرمایه گذاری با اثرگذاری نامشخص

دولت که هشتش گره نه‌اش است و هیچ، اما در سال‌های اخیر تلاش هایی برای تشکیل اتحادیه ها و انجمن های صنفی با هدف ساماندهی و مدیریت بهتر فضای سرمایه گذاری خطرپذیر انجام شده است اما از آن‌جایی که با پایان دوره یک هیئت مدیره و انتخاب هیئت مدیره جدید، برنامه‌های جدید توسط این نهادهای صنفی اعلام می‌شود که از قضا مشابه عناوین برنامه‌های هیئت مدیره قبلی هستند می‌تواند گفت که این‌ نهادهای صنفی هم تبدیل شده اند با جایی برای عنوان فروشی و ارضای شهوت دیده شدن و مقام داشتن.

یک زمانی برگزاری رویداد و دورهمی ابزاری برای آشنا شدن فعالان و کارآفرینان با هم بود و گاه به تشکیل تیم یا انجام کارهای مشترک می انجامید اما این فضای تکراری و خسته کننده ‌«نشست و همایش و رویداد» که این‌ها در جریان است چیز جدیدی برای ارائه ندارد. همه تقریبا همدیگر را می‌شناسند و می‌دانند حرف تازه ای برای گفتن ندارند. این‌ها یک نوع ادا در آوردن است. ادای یک اکوسیستم زنده، اما بدون خون و رگ.

VCهای ایرانی در سال‌های اخیر بیشتر در حال اجرای نمایش و تئاتر سرمایه گذاری بوده اند تا انجام عملی سرمایه گذاری. یعنی تمام ساختار دارد «نمایش» نوآوری و سرمایه‌گذاری می‌دهد، اما سرمایه‌گذاری واقعی بسیار محدود است و استارتاپ‌های تازه کار، اولین قربانیان این درام تراژیک هستند.

وقتی کارآفرین به یک دو راهی دردناک می‌رسد: انتخاب بین مرگ و سرمایه‌گذار اشتباه

کارآفرین در ایران در شرایط عادی تصمیم نمی‌گیرد؛ بلکه همواره در شرایط بقا باید تصمیم بگیرد. وقتی حقوق تیم عقب می‌افتد، سرمایه موجود تمام می‌شود و بازار بی‌ثبات است، فضای تصمیم‌گیری تغییر می‌کند. پس یک انتخاب ظاهراً منطقی پیش‌رویش قرار می‌گیرد: «برو پول را از هر که پول دارد بگیر. بعداً سر فرصت همه چیز را درست می‌کنی» که این همان توهم خطرناک است که بنیان‌گذاران به خودشان می‌گویند:

« درسته که این سرمایه‌گذار چیزی حالیش نیست اما پول که دارد. من پولش را می‌گیرم و بعد کار خودم را می‌کنم.»

اما واقعیت این است که: پولِ سرمایه‌گذارِ ناآگاه همیشه ارزان وارد می‌شود ولی گران خارج می‌شود.

افرادی که از رانت، ارتباطات دولتی، انحصار یا تجارت شبه‌انحصاری ثروت ساخته‌اند، و اصولاً دنیای نوآوری، استارتاپ و فرهنگ سرمایه‌گذاری خطرپذیر را نمی‌فهمند معمولا شبیه هم فکر می کنند و یک مدل ذهنی مشابه دارند:

  • کنترل، دخالت، تصمیم‌سازی بالا به پایین، انتظار بازده سریع و مطمئن و عدم پذیرش شکست به‌عنوان بخشی از مسیر.

و کارآفرینی که با این افراد وارد شراکت شود به‌تدریج از «بنیان‌گذار» تبدیل می‌شود به «مدیر پروژه» برای سرمایه‌گذاری که حتی نمی‌داند استارتاپ چیست و چگونه ساخته می‌شود.

سرمایه‌گذاری که تجربه ساختن ندارد، نباید به خودش اجازه دخالت بدهد

مشکل از جایی شروع می‌شود که برخی سرمایه‌گذاران، بدون آنکه حتی یک‌بار مزه اضطراب یک روز سردرگمی و ابهام بازار، یا ساختن یک محصول نو یا پرداخت‌نکردن حقوق تیم را چشیده باشند، می‌نشینند و برای استارتاپ نسخه می‌پیچند.

این همان خطایی است که بسیاری از بنیان‌گذاران اوایل مسیر مرتکب می‌شوند. آن‌ها فکر می‌کنند پول با دانش و خرد یکی است. نه، نیست. پولی که همراه تجربه زیسته ساختن نباشد، معمولاً دو چیز را وارد شرکت می‌کند:

  1.  تصمیم‌های اشتباه آن هم با اعتمادبه‌نفس بالا
  2. انتظارات نامربوط

وقتی کسی هرگز تا ساعت سه صبح با اضطراب جریان نقدی خواب نبرده باشد و هفت صبح دوباره پشت میز کارش نرفته باشد چطور می‌تواند درباره‌ مسیرهای مبهم و چندوجهی نوآوری قضاوت کند؟

سرمایه‌گذاری که فقط در محیط‌های امنِ سازمان‌های بزرگ کار کرده، حتی ماهیت «ابهام» را نمی‌شناسد. او عادت دارد با KPIهای سالانه و ۵٪ رشد تدریجی کار کند.

استارتاپ، پرواز در تاریکی شب است؛ نه راه رفتن زیر نور خوزشید.

اشتباه استارتاپ‌ها: انتخاب «سرمایه‌دار»، نه «سرمایه‌گذار»

بارها دیده‌ام استارتاپ‌ها در لحظه‌ی نیاز مالی، حساس‌ترین انتخاب خود را با کمترین وسواس انجام می‌دهند. سرمایه‌گذار را بر اساس «این پول را همین حالا می‌دهد یا نه» انتخاب می‌کنند، نه بر اساس اینکه:

  • این افراد توان تصمیم‌سازی در شرایط مبهم را دارد؟
  • سرعت یادگیری‌شان بالاست؟
  • قواعد و اصول کار را می دانند؟
  • درک می‌کند بازار هنوز شکل نگرفته و نیاز به آزمایش دارد؟
  • از بنیان‌گذار توقع معجزه بدون داده ندارد؟

و مهم‌تر از همه: آیا چنین افرادی، حق دارد به یک کارآفرین خط بدهد؟ واقعا خیلی‌ها این حق را ندارند اما چون پول دارند دچار توهم دانستن شده‌اند و به همین دلیل است که ۹۰٪ سرمایه‌گذاران ارزشی اضافه نمی‌کنند و حتی بعضی ها هم ارزش منفی تزریق می‌کنند.

خطر خاموش سرمایه‌گذاران غیرخطرپذیر

خطر این افراد این نیست که کمک نمی‌کنند. خطرشان این است که کمک اشتباه می‌کنند. آن‌ها مدام می‌گویند: کیفیت را بهتر کن، سریع‌تر محصول بده، کمتر هزینه کن. اما این سه جمله اگرچه معقول به‌نظر می‌رسند اما در دنیای واقعی استارتاپ‌ها سه پیکان متضاد هستند. کسی که طعم ساختن برند و محصول از صفر را نچشیده باشد، هرگز درک نمی‌کند این سه گزاره همیشه هم‌زمان محقق‌شدنی نیستند.

هر تصمیم در استارتاپ‌ها، یک بده بستان است و کسی که هرگز در دل این دوگانگی‌ها نسوخته باشد، نمی‌تواند راهنمایی درستی بکند.

وقتی در فضای نوآوری نرخ تغییرات مثلا ۳۰٪ در ماه است، تجربه کسانی که مدیران شرکت های دولتی یا خصولتی بوده اند که سالی ۳٪ رشد می‌کرده، هیچ کمکی به فرد نوآور نمی‌کند. بنابراین آنچه مهم است ظرفیت یادگیری، قابلیت اندیشیدن بر پایه اصول و توان درک سرعت تحول است.

سرمایه‌گذار خوب، نه به‌خاطر رزومه‌اش، بلکه به‌خاطر ریتم فکری و نحوه‌ی یادگیری‌اش ارزشمند است.

سمت دیگر ماجرا: برای بسیاری از این سرمایه‌گذاران، این یک بازی است نه کسب‌وکار واقعی

این هم یک موضوع تلخ اما واقعی است: بخش قابل توجهی از افرادی که وارد سرمایه‌گذاری استارتاپی شده‌اند، اصلاً نیاز و برنامه مالی برای بازدهی این سرمایه‌گذاری ندارند. روزی یکی از همین سرمایه داران گفت: «من دوست دارم این بازی را ببینم و پولی که می دهم هزینه بلیت تماشای آن است.»

برای بعضی‌ها سرمایه گذاری روی استارتاپ ها، وسیله‌ای است برای ایجاد پرستیژ و پز دادن در مهمانی های شبانه، یا یک اسباب‌بازی استارتاپی برای فرزند خارج‌کشور‌درس‌خوانده‌شان است که قرار است برگردد و بیکار نماند یا یک سرگرمی لوکس است در غیاب فرصت‌های جذاب دیگر.

وقتی موضوع بازگشت سرمایه موضوعی «ضروری» نباشد، چنین سرمایه ایی «مسوولیت‌پذیر» هم نیست و پول غیرمسوولیت‌پذیر، خطرناک‌ترین نوع پول برای یک استارتاپ است.

توصیه من به استارتاپ‌ها

سرمایه گرفتن یعنی انتخاب شریک فکری. کسی که وارد جدول سهام‌داری کسب کار شما می‌شود، فقط پول نمی‌آورد؛ DNA تصمیم‌گیری شما را دچار تغییر می‌کند. پس قبل از عقد قرارداد، چند سؤال ساده از خودتان بپرسید:

  • آیا این فرد زمانی در معرض ریسک واقعی بوده؟
  • آیا سرعت یادگیری و توان تغییر ذهنیت دارد؟
  • آیا می‌تواند در ابهام همراه باشد، یا با اولین تکان‌ها مضطرب می‌شود؟
  • آیا از شما اجرای «الگوهای شناخته‌شده» را می‌خواهد یا کمک می‌کند چیزی جدید بسازید؟

اگر پاسخ‌ به این پرسش‌ها به نظرتان جالب بودند، تا جایی که می‌توانید از آن‌ها پول نگیرید. پول اشتباه، مثل تزریق خون با گروه خونی ناسازگار است. در ظاهر نجات‌دهنده، اما در عمل مخرب است.

استارتاپ یک بازی بقای فکری است. شریک و هم‌تیمی‌های فکری‌تان را با دقت انتخاب کنید و به یاد داشته باشید هر سرمایه‌گذاری که پول دارد، سرمایه‌گذار خطرپذیر نیست. سرمایه‌گذار خطرپذیر واقعی کسی است که ریسک فکری و وجودی ساختن از صفر را فهمیده باشد. این جنس آدم‌ها کم‌اند، اما اگر خوش شانس باشید همان‌ها هستند که کنار شما ایستادن‌شان مسیر شرکت را از یک تجربه فرساینده به یک حرکت زنده و پویا تبدیل می‌کند.

در شرایط اجبار چه باید کرد؟

اما اگر مجبور بودید که به هر قیمتی سرمایه بگیرید این‌جا است که توصیه من به استارتاپ‌ها نسبت به کشورهای معمولی تفاوت دارد. در اکوسیستم‌های سالم می‌گوییم سرمایه‌گذار بد را رد کن. اما در ایران باید بگویم سرمایه‌گذار بد را با آگاهی، طراحی و ایجاد محدودیت بپذیر البته اگر مجبور هستی. می‌پرسید چطور؟

  • ساختار سهامداری را کوچک نگه دار
  • قدرت رأی و تصمیم‌سازی را محدود کن
  • از ابتدا حکمرانی شرکت را مشخص و شفاف کن
  • حوزه دخالت را دقیق تعریف کن
  • مسیر خروج سرمایه‌گذار را مشخص کن
  • توقعات را پایین بیاور
  • وعده‌های غیرواقعی نده
  • فاصله فکری و تفاوت سطح آگاهی را مدیریت کن

چراکه در شرایط بقا دیگر مسئله این نیست که بگردی سرمایه‌گذار خوب انتخاب کنی؛ مسئله این است‌ که سرمایه‌گذار بد، کنترل بیش‌ازحد پیدا نکند.

آینده سرمایه گذاری خطر پذیر چه خواهد شد؟

در ایران، کارآفرینی نوعی مهندسی سیستم‌های پیچیده است. در دنیای معمولی، کارآفرین باید بازار، محصول، فرهنگ و تیم را مدیریت کند اما در ایران، کارآفرین علاوه بر همه این‌ها باید اثر تحریم، بی‌ثباتی اقتصادی، ناپختگی اکوسیستم، رقابت ناجوانمردانه، نبود ابزارهای استاندارد VC و انگیزه‌های غیر اقتصادی سرمایه‌گذاران را هم مدیریت کند. در نتیجه در چنین قابی، کارآفرینی در ایران فقط ساختن یک محصول نیست بلکه یک جور لایی کشیدن و جان به در بردن بین نیروهای عجیب و غریبی است که به‌طور طبیعی در یک اکوسیستم نوآوری نرمال وجود ندارند. این موضوع باعث می‌شود اگر استارتاپی در ایران بدون رانت و پول دولتی زنده بماند، آن را لایق احترام ویژه‌ای بدانم نه فقط به‌خاطر نوآوری‌اش، بلکه به‌خاطر زیست‌کردن در محیطی که قواعدش قابل پیش‌بینی نیست.

البته در سال‌های اخیر، بخش بزرگی از کارآفرینان ایرانی تکلیفشان را با خودشان روشن کرده‌اند. آن‌هم نه از روی انتخابِ آزاد، بلکه شاید از سر ناچاری.

  • گروهی مهاجرت کرده‌اند. نه به دلیل نداشتن ایده یا ناتوانی، بلکه چون فهمیده‌اند اکوسیستمی که نرخ بهره‌وری‌اش از نرخ فرسودگی‌اش کمتر است، جای رشد نیست. این‌ها همان نیروهایی هستند که می‌توانستند برندهای جدی بسازند، ولی امروز در برلین و آمستردام و تورنتو و در بازارهایی که قدر نوآوری را می‌فهمند مشغول به کارند.
  • گروهی دیگر به‌سمت کارمندی در شرکت‌های دولتی و خصولتی رفته‌اند. تصمیمی که شاید با روح کارآفرینی‌شان سازگار نباشد، اما از نظر اقتصادی «قابل پیش‌بینی» است. این افراد به‌جای ساختن ارزش جدید، رفته‌اند به جایی که دست‌کم جریان درآمدشان پایدار است؛ جایی که ریسک‌پذیری جای خود را به ریسک‌گریزی نهادی داده.
  • و گروهی هم وارد کاسبی شده‌اند. خرده‌فروشی، واردات، ساختمان، رمزارز، فروش تجهیزات… نه چون کاسبی بد است، بلکه چون بازدهش نسبت به انرژی مصرفی، قابل‌مقایسه با استارتاپ نیست.

کارآفرینی فناورانه در ایران گاهی نسبت بازدهی اقتصادی اش به نسبت انرژی که صرف آن می‌شود از یک قنادی هم کمتر می‌شود و این نشانهٔ یک چیز است: اکوسیستمی که باید تولیدکنندهٔ نوآوری باشد، در حال تبدیل‌شدن به تولیدکنندهٔ مهاجر، کارمند دولتی و کاسب است. و این دقیقاً همان جایی است که مسئلهٔ سرمایه‌گذار بد یا VC ناکارآمد، از یک مشکل فردی به یک مشکل سیستمی تبدیل می‌شود. چرا که وقتی کارآفرین واقعی بماند، اما مجبور باشد از سرمایه‌گذار رانتی یا پولِ ناآگاه استفاده کند، وقتی VC‌های واقعی عملا غیرفعال هستند، وقتی سرمایه با «جسارت» همراه نیست آن‌وقت نتیجه‌اش می شود اکوسیستمی که خیلی از خوب هایش می‌روند، واقع‌گرایانش کارمند می‌شوند و بقیه‌اش به کاسبی پناه می‌برد. و ما می‌مانیم با چرخه‌ای که هم سرمایه‌اش کم‌اثر است، هم کارآفرینش بی‌انگیزه و هم آینده‌اش مبهم.

دوستی از قدیمی های سرمایه‌گذاری خطرپذیر که حالا عملا خودش را بازنشسته کرده و در حال تهران گردی و قلیان کشیدن در کافه های مختلف شهر است اخیرا گفت «دیگه ته استارتاپ و سرمایه‌گذاری خطرپذیر همینه اینجا».

در نگاه اول شاید یک اظهارنظر از روی خستگی باشد، ولی این جمله حقیقتاً یک تشخیص ساختاری است. این عصارهٔ تجربه یک نفر نیست؛ عصارهٔ تجربهٔ یک نسل است. این حرف از زبان سرمایه‌گذار کهنه‌کار یعنی چه؟ یعنی یک نفر که سال‌ها تلاش کرده فرهنگ VC را در ایران جا بیندازد، ده‌‌ها و صدها تیم را دیده، چند چرخه اقتصادی را پشت سر گذاشته، و سعی کرده قواعد جهانی این صنعت را با واقعیت ایران همسو و سازگار کند، حالا رسیده به یک نقطه تلخ: این اکوسیستم، با این سیاست‌ها، با این محدودیت‌ها و با این نوع سرمایه، سقفظ دارد و ما به سقفش خورده‌ایم.

این جمله بسیار دردناک است، چون از دل آدم‌هایی بیرون می‌آید که روزی امید داشتند. امید به ساختن یک جریان پایدار نوآوری، امید به رشد نسل جدید کارآفرینان، امید به تبدیل سرمایه ایرانی به ابزار توسعه و نه ابزار حفظ ارزش. ولی آنچه در عمل اتفاق افتاده این بوده:

  • خروج کارآفرینان
  • ناکارآمدی سرمایه جسورانه
  • فرسایش نیروهای متخصص
  • بی‌ثباتی اقتصادی
  • نبود مسیر خروج (Exit)
  • و ورود سرمایه‌های رانتی به جای سرمایه‌های ارزش آفرین

همه این‌ها دست‌به‌دست هم داده که اکوسیستم در یک نقطه تعادل پایین گیر کند: هیچ‌چیز فرو نمی‌ریزد، اما هیچ‌چیز نمی‌روید. وقتی یک ونچر کاپیتالیست باتجربه می‌گوید «تهش همینه»، یعنی این بازار از نظر ساختاری دیگر نمی‌تواند Venture تولید کند بلکه فقط نویز تولید می‌کند. این یعنی:

  • اگرچه استارتاپ داریم، اما Scaleup نداریم.
  • اگرچه شتاب‌دهنده داریم، اما شتاب نداریم.
  • اگرچه رویداد داریم، اما جریانی از فرصت‌های سرمایه‌گذاری نداریم.
  • اگرچه سرمایه داریم، اما خطرپذیری نداریم
  • اگرچه شرکت سرمایه گذاری VC داریم، اما Venture نداریم

البته این کنایه‌ «تهش همینه» یک زنگ خطر بزرگ هم هست! یک هشدار که نشان می‌دهد اکوسیستم دارد مسیر تخلیه توان کارآفرینی را طی می‌کند ولی در عین حال، این جمله یک چیز دیگر هم می‌گوید اگر دقت کنیم. این سقف، سقف طبیعیِ ایران نیست؛ محصولِ طراحیِ غلط است. بنابراین می‌توان نتبجه گرفت که هر چیزی که طراحی شده، قابل بازطراحی است. و درست در همین نقطه است که می‌توان کورسوی نوری روشن از آینده دید.

این وضعیت نه قرار است فردا درست شود، نه با امیددرمانی می توانند گولمان بزنند. اما یک چیز واقعی وجود دارد که نه امید کاذب است، و نه شعار و آن شایستگی بقا و سازگاری است. کارآفرین ایرانی اگر امروز زنده مانده، نه به‌خاطر ساختار بوده، نه به‌ خاطر سرمایه‌گذار بوده، بلکه به‌خاطر این بوده که یاد گرفته است در محیطی ناسازگار، سازوکار خودش را بسازد و این نقطهٔ اتکاست.

شاید این اکوسیستم فعلی ظرفیت رشد ساختارمند نداشته باشد، شاید سرمایه‌گذارانش هنوز درک درستی از ریسک و یادگیری ندارند، شاید مسیر خروج، مبهم‌تر از همیشه است، و شاید بسیاری از بهترین‌ نیروها مهاجرت کرده‌اند یا تغییر مسیر داده‌اند، اما همان تعداد محدودی که مانده‌اند و هنوز کار می‌کنند، به‌خاطر «توهم امید» نیست؛ به‌خاطر یک محاسبهٔ ساده است: اگر قرار است چیزی ساخته شود، فقط از مسیر همین اقلیت می‌گذرد نه از نهادها، نه از دولت، نه از VCهای نمایشی.

درک این موضوع برای من نوعی پذیرش واقعیت و انتخاب آگاهانه است. یعنی نه سقف را انکار می‌کنم، نه دارم راه فرار ترسیم می‌کنم، نه ادعای اصلاح ساختار دارم. فقط این را می‌گویم: در این اکوسیستم، اگر چیزی ارزش ساختن داشته باشد، احتمالاً به دست کسانی ساخته می‌شود که بدون انتظار از سیستم، دارند کارشان را انجام می‌دهند. این البته نه دل‌گرم‌کننده است، نه دلسرد کننده فقط عین واقعیت است.

موضوع این است که ما در ایران با یک «اختلال» طرف نیستیم؛ با چندین لایه اختلال هم‌زمان طرفیم: اقتصادی، حکمرانی، نهادی، حقوقی، انگیزشی، و حتی فرهنگی. این‌ها روی هم انباشته شده‌اند و چیزی ساخته‌اند که هیچ نسخه جهانی برایش وجود ندارد. در چنین محیطی، استارتاپ ساختن شبیه این است که بخواهی وسط دشت های طوفانی، خلنه چوبی بسازی. نه این که غیرممکن باشد اما هر روز، قبل از هر کار دیگری، باید ببینی طوفان دیشب چه بلاهایی سر سازه ات آورده. با این حال می‌شود یک لایه عمیق‌تر هم دید. بدتر بودن اوضاع، به‌طورعجیبی باعث می‌شود معیار واقعی‌تری برای تصمیم‌گیری داشته باشیم. وقتی محیط این‌قدر خراب است که دیگر جایی برای توهمات باقی نمی‌ماند همه‌چیز بدون فیلتر به بنیان‌گذار ضربه می‌زند و همین ضربه‌ها، تکلیف را روشن می‌کند:

  • چه کسی به درد کارآفرینی می‌خورد و چه کسی نه؟
  • کدام مدل کسب‌وکار قابلیت زنده ماندن دارد؟
  • کدام سرمایه‌گذار سمی است؟
  • و کدام تیم واقعاً توان تحمل ابهام رادیکال را دارد؟

در یک کشور نرمال، استارتاپ شکست می‌خورد چون محصولش بد است یا تیمش دچار مشکل می شود اما در ایران، استارتاپ شکست می‌خورد چون شرایط علیه بقای او کار می‌کنند.

وقتی همه‌چیز این‌قدر فشرده و سخت است، نگاه بنیان‌گذار ناچاراً واقع‌گرایانه‌تر، عریان‌تر و دقیق‌تر می‌شود. بنابراین در چنین بستر خراب و بی‌ثباتی، اگر چیزی ساخته شود، ارزش واقعی‌تری دارد. چون برخلاف کشورهای نرمال، اینجا هر ساختنی، ساختن در خلاف جهت باد است. و این در دلش یک نوع قدرت هم هست. قدرتی که از خوش‌بینی نمی‌آید، بلکه از بقا می‌آید. یک جور نشستن کنار خرابه‌ها و نگاه به مصالحی که باقی مانده و پرسیدن از خود که:

  • از چه چیزهایی می‌شود دوباره چیزی ساخت؟
  • از کدام سنگ‌ها و چوب ها می‌شود کپه‌ای از آینده را بالا آورد؟

و عجیب این‌که همین پرسش‌ها، معمولاً نقطه شروع تغییرات بزرگ هستند.

شما هم نظرتان را بیان کنید:

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. موارد الزامی با * نشانگذاری شده اند.

*

*