امید کاذب: افیون جامعه کسب‌وکاری ایران

۱۰ خرداد ۱۴۰۴  ·   زمان مطالعه 10 دقیقه


جستاری درباره منجیان استارتاپی، معجزات وارداتی، تاجران فرصت و کاسبان امید

آیا تا به حال توجه کرده‌اید که در بحران‌ها، بلندترین صداهایی که مردم را به «امید» دعوت می‌کنند، اغلب همان‌هایی هستند که بیشترین سود را می‌برند؟ این صداها نه لزوماً از سر باور، بلکه از سر فرصت‌طلبی می‌آیند؛ با دقت جهت بادها را می‌سنجند، مزه دهن جامعه را رصد می‌کنند و حدس می‌زنند که کدام شعار یا معجزه وارداتی بیشترین تشویق یا بازنشر را خواهد داشت. و اینگونه است که یک مسیحای جدید ناگهان در یک پادکست ظاهر می‌شود، یک توییت وایرال درباره «کار بیشتر» برای سه تریلیون کردن GDP ایران. چندتا اینفلوئنسر و کارآفرین مشهور این حرف‌ها را بازنشر می‌کند، به یکباره یک دانشگاه دولتی دعوت می‌کند و یک سازمان دولتی وبینار برگزار می‌کند. پشت همه این‌ها یک منطق پنهان نهفته است: مبادا از این قطار فرصت جا بمانی!.

باز هم به ما می‌گویند که همه چیز ممکن است. فقط اگر ما، مردم عادی، بیشتر فداکاری کنیم. زودتر از خواب بیدار شویم، سخت‌تر کار کنیم، و بزرگ‌تر رویا ببافیم افتصاد کشور به راحتی ۱۰ برابر می‌شود. این پیام‌آوران جدید می‌گویند. می‌گویند «کسی نمی‌تواند ما را نجات دهد» و «خودمان باید ایران را بسازیم.» به ظاهر، این یک فراخوان امیدبخش به عاملیت جمعی است. اما اگر با دقت گوش کنید، در پس این کلمات، نه باور، بلکه در خوشبینانه‌ترین حالت سطحی‌نگری و زمان‌پریشی و شاید هم حسابگری به گوش می‌رسد. تلاشی برای سوار شدن بر موج بعدی شهرت، گرفتن فرصت بعدی، فروختن امید به عنوان یک برند لاکچری.

فرصت‌طلبی در عصر ناامیدی

ظهور این تاجران امید تصادفی نیست. در یک دوره زمانی دیگر، یکی دیگر از این تاجران فرصت که کلمه فرصت طلب را در پسوند نام خود گذاشته بود ظهور کرده بود که در آن زمان درباره‌اش نوشتم. در زمانی که نگرانی و سرخوردگی و ترس، همه فضاها را از جامعه گرفته، بازار این مسکن‌ها داغ است. انگار مردم نیاز دارند بشنوند که همه چیز درست خواهد شد، که با کمی تلاش و مثبت‌اندیشی می‌توان بر بزرگ‌ترین موانع غلبه کرد. اما همین مردم غافلند از اینکه  آن‌ بیزنس‌من ها و بیزنس‌ومن‌هایی که این نیاز را بو کشیده‌اند بر اساس شم اقتصادیشان سریعاً خود را به عنوان لیدر فکری، کارآفرین موفق، و مبلّغ امید معرفی می‌کنند. اما آیا واقعاً به آنچه می‌گویند اعتقاد دارند؟ تردید دارم. به نطرم چیزی که واقعاً باور دارند، کسب توجه است؛ ارز رایج این روزها.

در رفتارشان می‌بینید که چگونه هر روز با موج جدیدی همراه می‌شوند. یک روز «متخصص استارتاپ»، روز بعد «مربی تاب‌آوری»، فردا شاید «کارشناس وحدت ملی» یا «تحول دیجیتال». محتوای «امید»شان اهمیتی ندارد؛ آنچه مهم است، ارزش بازاری آن است. تا زمانی که آن‌ها را در صحنه نگه دارد، حامی و دنبال‌کننده و دعوتنامه بعدی را جذب کند، این نمایش ادامه دارد.

شعارزدگی و واگذاری بار مسئولیت

اما سویه تاریک‌تر ماجرا اینجاست. فروش امید به عنوان نمایش، به طور ضمنی کل بار نجات و توسعه ایران را بر دوش کسانی می‌گذارد که کمترین توان را دارند. در روایت این افراد، سختی‌های روزمره دانشجویان ایرانی، سردرگمی جوانانِ بی‌آینده، ناممکنی برنامه‌ریزی در کشوری با زیرساخت‌های فرسوده و حکومت اقتدارگرا، همه این‌ها فقط به «کم‌کاری فردی» تقلیل می‌یابد.

مسئولان و مدیران،‌قدرتمندان و صاحبان رانت، کسانی که پاسپورت دوم در جیب دارند، از این روایت حذف می‌شوند. شکست‌های سیستمی نامرئی می‌شود و تنها «نقص شخصی» افراد باقی می‌ماند. راجر اسکرِتون در تشخیص خطای یوتوپیایی می‌نویسد:

«دنبال کردن اتوپیا فقط یک رویاپردازی بی‌ضرر نیست. این یک عمل انحرافی است، امتناع از مواجهه با واقعیتِ پیش رو است و راهی برای انداختن تقصیر شکست بر گردن کسانی که قانع نمی‌شوند.»

معجزه‌های وارداتی و تب شهرت

چرا جذب سرمایه چند میلیون دلاری که در غرب خبری چندان شگفتی انگیز است، برای ما به یک افتخار بزرگ بدل می‌شود؟ چون در جامعه‌ای که با حس مزمن بی‌ثباتی و بی‌ارزشی دست و پنجه نرم می‌کند، هر تماس با تایید خارجی به معجزه بدل می‌شود. اما قهرمانان این روایت‌ها کاملاً از قدرت نمایش و شهرت آگاه‌اند. نگرانی واقعی‌شان آینده ایران نیست، بلکه از دست دادن فرصت است. جاماندن از قطار توجه جهانی، داستان وایرال بعدی، صندلی بعدی در میز قدرت. در این مورد خاص و موارد مشابه، به نظر من، این افراد دارند آن توجه و تحسینی را از برخی از افراد جامعه می‌گیرند که در جوامع غربی هرگز نخواهند گرفت. عکس انداختن با رییس جمهور فلان کشور (که در کشور چندان هم محبوب نیست) برای غربی‌ها نه تنها افتخاری نیست و بلکه به اندازه عکس انداختن ماها با بازیگران درجه دو و سه سریال‌های طنز مهران مدیری هم ارزش ندارد.

البته برای این فرصت‌طلبان، واقعیت اهمیت ندارد؛ مهم، نمایش اعتبار است. و در کشوری که آینده‌ آدم‌ها با تعداد فالوور و شهرت ساخته یا ویران می‌شود، چه کسی را می‌توان سرزنش کرد که برای دیده شدن تلاش کند، حتی به بهای صداقت، حتی به بهای حقیقت!

امید کاذب به مثابه افیون

تراژدی عمیق‌تر اما اینجاست که این نمایش امید ما را بی‌حس می‌کند. وقتی جوانان، دانشجویان و کارآفرینان این پیام‌ها را گوش می‌کنند، دچار نوعی فلج شدن می‌شوند: عاملیت واقعی، تفکر انتقادی، مطالبه‌گری و شجاعت مطالبه تغییر واقعی به جای آسان‌تر شدن، دشوارتر می‌شود. این نوع امید، افیونی است که ما را از مواجهه با درد واقعیت بازمی‌دارد و بنابراین اجازه نمی‌دهد چیزی حقیقی روی ویرانه‌ها ساخته شود.

راجر اسکرِوتن می‌نویسد:

«خطای یوتوپیایی این است که تصور کنیم سیستمی یا نقشه‌ای وجود دارد که اگر اجرا شود، بُعد تراژیک زندگی انسان را حذف می‌کند. اما تلاش برای تحقق این رویا، به دعوت انواع جدیدی از ظلم و ستم می‌انجامد.»

و امیل چوران می‌گوید:

«تو همان‌قدر که نمی‌توانی از امید فرار کنی، از خودت هم نمی‌توانی فرار کنی. اما اگر امید زندانبان تو باشد چه؟»

البته جامعه را نمی‌توان سرزنش کرد

صادقانه بگویم: من مردم عادی‌ای که به این داستان‌ها دل می‌بندند را سرزنش نمی‌کنم. وقتی چیزی برای از دست دادن نداری—نه آینده‌ای، نه راه روشنی، نه حتی امیدی به ثبات یا انصاف—انسان ناگزیر است هر داده‌ای، هر تکه آرامشی—حتی اگر دروغ هم باشد—را باور ببخشد. این یک نوع بقاء عاطفی است؛ راهی برای قابل‌تحمل‌تر کردن غیرقابل‌تحمل‌ها.

کدام یک از ما در لحظات ناامیدی آرزوی معجزه نکرده‌ایم؟ کدام از ما به توجیهی که به هرج‌ومرج اطرافمان معنا دهد یا راهبری که بگوید راه خروج از مخمصه را بلدم، دل نبسته‌ایم؟ اگر مردم را برای به دست آوردن یک زندگی نرمال و معمولی سرزنش کنیم، مشکل اصلی را ندیده‌ایم: خلأ و بی‌آیندگی‌ای که با دهه‌ها ناکارآمدی و وعده‌های پوچ شده ساخته شده است.

چوران تیزبینانه می‌نویسد:

«فقیر، آن کسی است که بیشتر می‌خواهد نه آن کسی که کم دارد.» اما وقتی همه چیز از تو گرفته شده، حتی یک داستان – هرچند سست و مشکوک – می‌تواند نوعی ثروت، نوعی دفاع در برابر یأس باشد.

بازی چهره‌ها: شهرت بدون باور

این چرخه فرصت‌طلبی و پوپولیسم نوین پایان ندارد. حتی وقتی یک داستان وارداتی رنگ می‌بازد، تاجر امید بعدی سریعاً جایگزین می‌شود. صداقت – به تعبیر چوران – نادرترین کالاست اما توجه همیشه خریدار دارد. بنابراین این نمایش ادامه پیدا می‌کند، و هر اجرا صدای اصیل، نقد واقعی و گفت‌وگوی صادقانه را عقب‌تر می‌راند.

آیا این تاجران امید واقعاً به شعارهایشان باور دارند؟ بعید می‌دانم. هر پست وایرال، هر دعوتنامه و هر پنل، برای آن‌ها یک صحنه بازیگری برای فرصت بعدی است. اگر باد بچرخد، داستان‌شان هم عوض می‌شود.

گاه فکر می‌کنم وقتی امیدی که فروخته‌اند فرو می‌پاشد، آیا به گیجی و سرخوردگی‌ایی که در جامعه موجب شده‌اند فکر می‌کنند؟ یا از قبل آماده‌اند تا روی موج بعدی سوار شوند، خود را بازآفرینی کنند و برای مخاطب جدید، نمایشی تازه اجرا کنند؟

پرسش‌هایی جدی که هیچ‌کس نمی‌پرسد

بیایید از طرح پرسش‌های جدی نترسیم. پرسش‌هایی که تاجران امید عامدانه نادیده می‌گیرند.

۱. واقعاً چه کسی پشت بلندگوست؟

اگر این ادعاهای مسیحایی درباره رشد GDP ایران واقعاً این‌قدر الهام‌بخش است و برای این کارآفرینان ثروتمند و قدرتمند جذاب است، چرا خودشان دعوت‌کننده این سخنران نبودند؟ آن‌ها منابع، تریبون و ارتباط دارند. برایشان آسان بود یک رویداد بزرگ ترتیب دهند و این «متفکر» را به صدر بنشانند. اما در عمل، این یک سازمان دولتی و دانشگاه دولتی است که دعوت می‌کند. چرا؟

این پاسخ باید ما را نگران کند. وقتی قدرت و ثروت فقط در حاشیه تشویق می‌کنند و نقش میزبانی ندارند، یعنی می‌خواهند تماشاگر بمانند، نه مسئول. آن‌ها به دنبال هاله توسعه‌گرایی هستند، بی‌آنکه اعتبار خود را خرج کنند. یا شاید هدف واقعی را خوب می‌دانند: این نمایش‌ها بیشتر مشروعیت‌بخشی به روایت رسمی حکومت است که تحریم‌ها چندان اثری نداشته است و با کار کردن بیشتر می‌توان فرصت‌ از دست رفته را بدست آورد.

۲. سوال اصلی: چطور دقیقاً؟

شعارها را کنار بگذاریم. بیایید عمل‌گرایانه بپرسیم: چطور می‌خواهید ما را به اقتصاد ۳ تریلیون دلاری برسانید؟ چطور کشوری با زیرساخت‌های فرسوده، انزوای بین‌المللی، فساد و تهدیدات و دشمنی‌های خارجی قرار است به اقتصاد ۳ تریلیون دلاری برسد؟ چه فناوری‌هایی؟ (نگویید هوش‌ مصنوعی!) چه سرمایه‌گذاری‌هایی؟ کدام روابط خارجی؟ چه بخش خصوصی‌ایی؟ نقشه و برنامه شما چیست؟ جز دعوت به «تلاش بیشتر» و «رویاپردازی بزرگ‌تر»؟

این‌ها پرسش‌های رتوریکال نیستند. پاسخ واقعی می‌خواهند. اگر ادعا این است که نسل جدید ایرانی‌ها می‌توانند معجزه اقتصادی خلق کنند، پس جزئیاتش چیست؟ از محدودیت اینترنت، قطع برق، فرار مغزها، قفل شدن بخش خصوصی چه می‌دانیم؟ ارزیابی صادقانه اثرات تحریم‌ها، ریسک‌های ژئوپلیتیک و این واقعیت که اقتصادهای موفق نه فقط با «تلاش»، بلکه با اعتماد، شفافیت و مشارکت منطقه‌ای و جهانی ساخته می‌شوند، کجاست؟

اگر پاسخ در تغییر رژیم است پس بیایید صریح بگویید. نه اینکه با زبان استارتاپ و سخنرانی انگیزشی، بحران‌ها‌ را زیر فرش قایم کنید.

۳. واقعاً چه چیزی به ما دارد فروخته می‌شود؟

در قلب این پرسش‌ها یک چالش جدی به منطق همین نمایش وجود دارد: ایا این حرف‌ها دعوت به یک گفت‌وگوی واقعی است یا سرگرم شدن با فانتزی تا هیچ چیز به طور اساسی تغییر نکند؟ چه کسی از این نمایش بیشترین نفع را می‌برد؟ مردم عادی که دنبال کورسویی از امیدند یا قدرت‌هایی که از سرگرم نگه داشتن مردم سود می‌برند؟

پرسیدن این پرسش‌ها بدبینی نیست. آغاز بلوغ شهروندی است. و تنها راهی است که می‌توانیم از خیال‌پردازی عبور کنیم و به آینده‌ای بر پایه حقیقت برسیم.

امید واهی فقط یک دروغ نیست، یک تله است. امروز ما را آرام می‌کند اما فردا عاملیت‌مان را می‌دزدد. ما را منتظر معجزه می‌گذارد، به جای آن‌که با جهان آن‌طور که هست روبه‌رو شویم و شاید تغییرش دهیم.

۴. از خودمان بپرسیم:

به کدام توهم هنوز دل بسته‌ایم؟ چه کسانی بیشترین نفع را از کف زدن‌های ما می‌برند؟ و اگر بالاخره از کف زدن و اکلیلی شدن دست بکشیم چه چیزی خواهیم دید و به چه کسی بدل خواهیم شد؟

یک نمونه در سال‌های نه‌چندان دور: قصه «۵ صبحی‌ها»

یکی از عجیب‌ترین تجارب این سال‌ها برای من، تماشای کمپین‌هایی بود که با ساده‌انگاری و تکیه بر کلیشه‌های انگیزشی، می‌خواستند انسان را به ماشینی بی‌نیاز از تفاوت و فردیت بدل کنند—ماشینی که باید هر روز رأس پنج صبح روشن شود و تا شب، بی‌وقفه و بی‌سؤال، برای «ایران» کار کند. مشهورترین نمونه‌اش، کارآفرینی بود که تحت تاثیر کتابی به نام «باشگاه پنج صبحی ها»، جنبش «پنج صبحی‌ها» را راه انداخت.

سال‌ها تبلیغ کرد که اگر همه ما رأس ۵ صبح بیدار شویم، کلید موفقیت را یافته‌ایم. اما هرگز سخنی از تفاوت‌های انسانی، فیزیولوژی و نیازهای ذهن و بدن آدم‌ها به میان نیامد. در منطق این کمپین‌ها، فردیت آدم‌ها جایی ندارد: کافی‌ست یک چرخ‌دنده در سیستم باشی و لب به اعتراض نگشایی؛ چون به تو القا شده که داری برای ایران جان می‌کنی و حتی خواستن دستمزد بیشتر یا شرایط انسانی‌تر هم به چشم ناسپاسی و ضعف نگاه می‌شود.

اما پایان ماجرا عبرت‌آموز بود. وقتی آن خانم پس از چند سال که استارتاپش را ترک کرد، ده‌ها نفر از کارمندان سابقش در شبکه‌های اجتماعی، از  ناعدالتی‌هایی که در سایه شعار «انگیزه» و «امید جمعی» متحمل شده بودند، از توقعات غیرمنصفانه و بهره‌کشی‌ای که با شعار رشد و وطن‌دوستی توجیه می‌شد پرده برداشتند.

آیا «نجات کشور» یا «ده برابر کردن GDP» وظیفه اخلاقی یک شهروند مدرن است؟

۱. اخلاق جمع‌گرایانه یا فردمحور؟

در بسیاری از سنت‌های فلسفی (چه شرقی و چه غربی)، «خیر جمعی» یا «منافع ملی» به عنوان یک ارزش مطرح بوده. مثلاً در فلسفه کنفوسیوسی، انسان وظیفه دارد به خانواده و اجتماعش خدمت کند. در فلسفه‌ی جمهوری‌خواهانه رومی یا حتی اخلاق کانتی، احترام به قانون و خدمت به جامعه اهمیت دارد.

اما از سوی دیگر، فلسفه لیبرال و اگزیستانسیالیستی تأکید می‌کند که کرامت و حق انتخاب فرد، اولویت دارد. ژان پل سارتر می‌گوید:

«انسان محکوم است به آزادی.» یعنی هر فرد مسئول زندگی خودش است، نه ابزار تحقق اهدافی که دیگران یا حتی ملت‌ها تعریف کرده‌اند.

۲. وظیفه اخلاقی نسبت به کشور: ابزاری یا ذاتی؟

فلسفه کانت (و اخلاق وظیفه‌گرا) می‌گوید هیچ فردی نباید «ابزار» برای رسیدن به هدف فرد یا گروه دیگری قرار بگیرد. اصل کرامت انسانی مقدم است. اگر کسی را فقط چرخ‌دنده‌ای برای افزایش GDP ببینیم، او را از شأن انسانی‌اش محروم کرده‌ایم.

روجر اسکرِتون هم در «کاربردهای بدبینی» هشدار می‌دهد که:

«ایده‌های بزرگ جمعی اگر فردیت و محدودیت‌های انسانی را نادیده بگیرند، اغلب به سرکوب و تراژدی می‌انجامند.»

۳. اخلاق مدنی معاصر: تعادل بین فرد و جمع

در فلسفه اخلاق معاصر، مسئولیت اجتماعی مهم است، اما مشروط:

  • نه تا حدی که انسانیت و آزادی فردی نابود شود.
  • نه تا جایی که فرد فقط چرخ‌دنده سیستم شود.

امروز حتی موفق‌ترین جوامع هم «خودکشی شغلی» یا «فداکردن سلامت روان خود به نام موفقیت ملی» را تشویق نمی‌کنند؛ بلکه سعی می‌کنند شرایطی بسازند که فرد هم بتواند سالم، خوشبخت و مؤثر باشد.

به سوی آینده:

این نمونه‌ها هشدار بزرگی است: امید و انگیزه اگر بر پایه شناخت واقعیت و احترام به فردیت انسان نباشد، دیر یا زود به ابزاری برای بهره‌کشی و سرکوب بدل می‌شود. جامعه‌ای که با نسخه‌پیچی کلیشه‌ای و شعارهای وارداتی پیش برود، نه فقط راه پیشرفت را می‌بندد، که به تدریج انسانیت و خلاقیت را هم خاموش می‌کند.

نجات کشور یا رشد اقتصادی در نهایت اگر و فقط اگر از دل انتخاب آزادانه، خرد، و احترام به فردیت آدم‌ها برآید، می‌تواند یک ارزش اخلاقی باشد. اما اگر قرار است به اسم آن، زندگی فرد را نابود کنیم – چه فیزیکی چه روانی- این دیگر وظیفه اخلاقی نیست، بلکه بهره‌کشی است. نباید  از انسان، ماشین بسازیم. باید بپذیریم مسیر موفقیت هر جامعه، باید با واقعیت زیسته‌ همان جامعه و احترام به تفاوت‌ها و کرامت انسان‌های آن جامعه آغاز شود.

شما هم نظرتان را بیان کنید:

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. موارد الزامی با * نشانگذاری شده اند.

*

*